رویداد

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 

حکایت من

17 آبان 1396 توسط زهرا صفر نژاد

 گرباهمه ای چو بی منی, بی همه ای

                                    ور بی همه ای, چو با منی با همه ای

گاهی اوقات خیلی کم میاری  جوری که با خودت میگی چرا تموم نمیشه؟؟؟ چرا تموم نمیشم؟؟؟ گاهی اوقات ته قلبت میگی خدایا واقعا هستی؟؟؟ اگر آره پس چرا من نمیبینمت؟؟؟ یعنی اونقدر بد شدم که منو یادت رفته…؟ خیلی جاها دنبالت گشتم هزار بار ناامید شدم از پیدا کردنت جوری که میخاستم منکر وجودیتت بشم!!!اما نمیدونم چرا نتونستم. انگار یک چیزی از یک جایی منو مجبور به گشتن دوباره وادار میکرد.پس دوباره گشتم تا اینکه بازم همون جای همیشگی  پیدات کردم.ته قلبم…. جایی که فکرمیکردم پراز گناه,پراز سیاهی… اما یک ندا… یک صدا… یک دعا نمیدونم چی منو برگردوند…برگردوندپیش خودت که بفهمم هستی… هستم… بفهمم که وقتی با توام کاملم…پرم… پرم از خوبی,مهربانی…دوست داشتن و دوست داشته شدن

حضورت این باور به من میده که من قدرتمندم حتی اگر وسط بدترین طوفان مشکلات باشم. خدایا شکرت که هستی…

با تموم وجودم میگم که :

خددددااااییییااااااا ششکککررررتتتتت

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 نظر دهید »

موضوعات: بدون موضوع لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

شهریور 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        

رویداد

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس