حکایت من
گرباهمه ای چو بی منی, بی همه ای
ور بی همه ای, چو با منی با همه ای
گاهی اوقات خیلی کم میاری جوری که با خودت میگی چرا تموم نمیشه؟؟؟ چرا تموم نمیشم؟؟؟ گاهی اوقات ته قلبت میگی خدایا واقعا هستی؟؟؟ اگر آره پس چرا من نمیبینمت؟؟؟ یعنی اونقدر بد شدم که منو یادت رفته…؟ خیلی جاها دنبالت گشتم هزار بار ناامید شدم از پیدا کردنت جوری که میخاستم منکر وجودیتت بشم!!!اما نمیدونم چرا نتونستم. انگار یک چیزی از یک جایی منو مجبور به گشتن دوباره وادار میکرد.پس دوباره گشتم تا اینکه بازم همون جای همیشگی پیدات کردم.ته قلبم…. جایی که فکرمیکردم پراز گناه,پراز سیاهی… اما یک ندا… یک صدا… یک دعا نمیدونم چی منو برگردوند…برگردوندپیش خودت که بفهمم هستی… هستم… بفهمم که وقتی با توام کاملم…پرم… پرم از خوبی,مهربانی…دوست داشتن و دوست داشته شدن
حضورت این باور به من میده که من قدرتمندم حتی اگر وسط بدترین طوفان مشکلات باشم. خدایا شکرت که هستی…
با تموم وجودم میگم که :
خددددااااییییااااااا ششکککررررتتتتت